دلهره های این روزهای من
دیگه دوست ندارم با بچه ای که وجود نداره حرف بزنم واسه همین دیگه مخاطب حرفام بقیه دوستام هستند نه نی نی که وجود خارجی نداره................
سلام به همه دوستای خوب و مهربونم که این روزها با پیغام هاشون و دلداری هاشون بهم ارامش دادند
پنجشنبه دو هفته پیش با مامانم رفتم دکتر .... بهم 6تا قرص داد تا دفع بشه هر 12 ساعت دوتا
تا اولین قرصها را خوردم خونریزی شروع شد و درد و درد و درد بدتر از هر دردی کار من شده بود فریاد و گریه از درد سریع رفتم بیمارستان یه دفعه یه تیکه سفید ازم خارج شد و همه دردها همون موقع تموم شد رفتم خونه مامانم.....
چون گروه خونیم منفی بود باید امپول میزدم صبح رفتیم بیمارستان ولی گفت برو سونو و ازمایش مجدد رفتم سونو و ازمایش دادم و معلوم شد جفتش مونده....
بستری شدم و ساعت 7ونیم رفتم اطاق عمل بیهوش شدم و کورتاژ...... شنبه مرخص شدم رفتم خونه مامانم و تا یکشنبه شب اونجا بودم...... دوشنبه صبح با همسرم راهی مشهد شدم چون خیلی داغون بودم میخواستم یکم ارامش پیدا کنم ....
دیروز از مشهد برگشتم ولی مسافرت اصلا بهم خوش نگذشت خیلی بد بود حتی یه لحظه ارامش نداشتم فقط توی حرم امام رضا یکم بهتر بودم چون میتونستم با گریه خودمو اروم کنم الان هم که اینجا هستم خیلی خسته ام دوست دارم بخوابم اما یه خواب ابدی......
نمیدونم چرا اینجوری شدم اولش که فهمیدم باید سقط کنم تا این اندازه که الان داغونم ناراحت نبودم اما الان اصلا خوشحال نیستم توی زندگیم هیچ بهونه ای برای خندیدن ندارم پایان نامه ام مونده و حوصله تموم کردنشو ندارم خسته ام از زندگی خسته ام از خودم خسته ام از همه ادمایی که از هر طرف بهم زیر نگه میکنند و بعد با بغل دستیشون پچ پچ میکنند این روزها فقط دوست دارم تنها باشم و فکر کنم به این که چی شد که اینجوری شد..........
از امام رضا خواستم از خدا برام طلب صبر کنه.... من مُردم .....
الان بیشتر از یه ادم زنده شبیه یه مرده متحرکم
کاش این روزای تلخ میگذشت
کاش انتظاری نبود
دوباره انتظار
دوباره ترس
دوباره التماس
خدایا خودت به داد دلم برس
خسته ام خسته از همه چیز